۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

تراژدي شاه و امير


مطلب زیر برگرفته از مجموعه مقالات مسعود بهنود و از لینک زیر گرفته شده است

http://masoudbehnoud.com/2009/05/blog-post_09.html





به بهانه گذشت یکصد و سیزده سال از ترور ناصرالدين‌شاه این مقاله را برای اعتماد ملی نوشته ام. خودکامگان تا در تخت جا مي‌گيرند اول کار که مي‌کنند پاک کردن نام گذشتگان است. اين تصوير يک خودکامه شرقي است. خودکامگان غربي که برخي‌شان بارها در خودکامي و خشونت و بدکاري از همتايان شرقي خود سر بوده‌اند، اما قصد پاک کردن نام گذشتگان و تخريب آثار آنها نداشتند. با هم جنگيده و يکديگر را کشته‌اند، ثروت و حتي همسر شکست خورده را تصاحب کرده‌اند اما چيزي را از ميان نبرده‌اند تا نامي را به خيال خود از صفحه روزگار شسته باشند. هم ساعت و صندلي لوئي شانزدهم و لباس ماري آنتوانت هست در جمهوري فرانسه و هم يادگاران کرامول شاه‌کش هست در انگلستان پادشاهي. به همين يک نشانه؛ غربي‌ها شناسنامه دارند، نشانه دارند، تاريخ دارند و شرق ندارد. اما تا بخواهي شرق افسانه دارد. افسانه‌هايي که گاه به کار لالائي مي‌آيد و به کار خفتن. بيداري از آنان کمتر مي‌آيد.کودتايي که در سوم اسفند 1299 در تهران رخ داد، تنها بخش نظامي سفارت بريتانيا را با خود داشت که از ضعف ناشي از هزينه‌هاي جنگ جهاني اول داشتند پروپاي خود را جمع مي‌کردند و نگران بودند. تا آن زمان قدرت‌هاي غربي ايران فقر را نه که تحمل مي‌کردند بلکه بيشتر مي‌خواستند اما از اين زمان به بعد با استقرار اولين حکومت شورايي جهاني در شمال ايران، خوف آن بود که ضعف حکومت مرکزي و دموکراسي تازه تاسيس راه بر بلشويک‌ها باز کند و به چاه‌هاي نفت جنوب برساندشان. پس وضعيتي لازم بود که بيش از آن از لندن پول نخواهد، پشت به همسايه شمالي کند، نخبگان ملي گرا و روحانيون ضد غربي را هم سرکوب کند. سيدضياءالدين طباطبايي کار را شروع کرد اما زود آشکار شد که مطلوب او نيست بلکه سردار سپه است که سيد برگزيده بودش. چنين بود که رضاخان ميرپنج شد سردار سپه و شد شاه و در يک موقعيت تاريخي امکان آن را يافت که حتي بريتانيا را هم ناديده بگيرد ولي از راه منحرف نشود. در اين معامله ايران نو شد، متجدد شد، دانشگاه يافت و امنيت، اما نه فقط دموکراسي قرباني شد بلکه شناسنامه معاصر هم به دور انداخته شد تا شجره‌نامه‌اي چنان نوشته شود که گويي ايران برهوتي بود و هيچ مديري نداشته تا «پهلوي»طلوع کرد. و کس نپرسيد اگر چنين بود چگونه اين کشور از حادثات بزرگ با صدمات کوچک گذر کرد. اگر همه گذشتگان گماشته بيگانگان بودند کدام نيرو محافظ کشوري ضعيف و بدون لشکر شد در جهاني جنگلي. جز درايت دبيرانش و کارگزارانش و وطن‌پرستي ايلات و عشاير ملکدارانش.اين فسانه به دروغ آميخته نزديک 60 سال در کتاب‌هاي درس نوشته و در مدارس تازه تاسيس و دانشگاه مدرن به چند نسل خوانده شد. آن تاريخي که تخريب شد صد البته که افتخارآميز نبود که اگر بود بدان سادگي دموکراسي حاصل مجاهدت‌هاي مشروطه را در پاي رضاخان قرباني نمي‌کرد، اما هر چه بود واقعيت داشت. نه فقط تکيه دولت و دروازه‌ها و ارگ تهران خراب شد بلکه در تاريخ بازنوشته و دستکاري شده بنا به ميل رضاشاه و دستگاه بي‌سوادش، سرنوشت و تصوير دو کس هم به تمامي مخدوش گشت. يکي ناصرالدين شاه بود و ديگري نوه‌اش که آخرين پادشاه قجر باشد. رضاشاه از اين دو سخت مي‌ترسيد.جوان‌ترين پسر ناصرالدين‌شاه كه تحصيلکرده اتريش و همکلاس وليعهد و شاهزادگان اروپايي بود نه فقط از تهران دور نگاه مي‌داشت بلکه در هند و در لبنان هم مراقبشان بود و کس جرات تماس با او نداشت. بدين‌سان مردم ايران از شناخت دو نفر محروم ماندند که هر دو نقشي بزرگ داشتند. ناصرالدين شاه آخرين امپراتور [يا شاهنشاه] ايران بود. در 50 سال سلطنت او هر چه در فرنگ ظاهر شد [ به جز دموکراسي که ديکتاتورها از آن چنان مي‌گريزند که ديو از نام مقدس]، اگر نه به دست دولت توسط بخش خصوصي به ايران رسيد. بانک، پست، راه‌آهن، تجارت خارجي، تلگراف، ايجاد دولت، سيستم اداري، بودجه و برنامه، سفارتخانه‌هاي مقيم در کشورهاي مختلف جهان. او نخستين پادشاه ايران بود که از خط و ربطش پيداست که ادبيات مي‌دانست، از احوال جهان خبر داشت. اولين است که به سفر رسمي به فرنگ رفت. زبان فرنگان مي‌دانست. اما همه اين امتيازها در مقابل داغي که بر دل ايران گذاشت، وقتي جواني و مستي و اغواي مادر کار خود کرد و فرمان قتل معلم و مقتداي خود داد.از اين جهت هم ناصرالدين شاه همانند شاهان تاريخي شد که موضوع نمايشنامه‌ها و قصه‌هاي مردان بزرگي همچون شکسپير بوده‌اند. تراژدي خلق شد، ديکتاتوري و اختناق دوران رضاشاهي مانع از آن شد که اين تراژدي پرداخته شود و تا عوامل آن زنده بودند به بند کلمات درآيد. ناصرالدين شاه دست پرورده امير بود. هم از اين رو با پدرش تفاوت‌ها داشت، باسواد بود و ميل به ترقي را امير در نوجواني در دل او کاشته بود. سهرابي بود که رستم خود را جگر دريد. و جاودانه عزادار ماند. نامه‌هايش باقي است که چگونه نظم اميرنظامي را آرزو کرد و حسرت برد. چگونه به سپهسالار که دست پرورده امير بود ميدان داد تا اصلاحات کند. چگونه هر سال که از فراهان و آشتيان گذشت سراغ گرفت تا ببيند از بستگان کربلايي قربان [پدر اميرکبير] کسي هست و اگر بود وي را همراه کرد و شغل ديواني بخشيد. به جبران داغي که بر دلش مانده بود به مادر چنان سخت گرفت که نامه‌اش هست به خدا پناه برده است. آنجا مي‌نويسد «براي تنها پسر خود که مادرم گناهم اين است که ترا زياده مي‌خواستم و تحمل هيچ زخم چشمي به تو نداشتم، حالا مرا چون فاحشگان رانده‌اي و هيچ اعتنايم نمي‌کني.»ناصرالدين شاه براي مرهم نهادن بر دل خود و بر زخمي که به سرنوشت ايران زد با کشتن اميرکبير، رسم و عهدي را كه جدش نهاده بود براي بيمه کردن قجرها زير پا نهاد. قرار بود که وليعهدان قجر از مادر قجر باشند [ تقليدي از خاندان‌هاي سلطنتي اروپايي که رضا شاه هم به جا آورد و در قانون اساسي پهلوي نوشتند وليعهد بايد از مادري قجر نباشد]. اين رسم قرار بود دست نخورده بماند، چنانكه ناصرالدين شاه دو پسر بزرگ خود را به جرم آنکه مادرشان قجر نبود از سلطنت محروم ساخت و وليعهدش سومين پسر او بود. اما وقتي به يتيم مانده‌هاي اميرکبير رسيد جانش لرزيد و قانون اساسي قجر زير پا گذاشت و دختر امير را به وليعهد خود سپرد، در حقيقت سلطنت بعدي را ميان بازماندگان خود و معلم مقتولش قسمت کرد. و قجرها معتقدند به همين تخلف بود که بر سرشان آن آمد. اولين پادشاهي که از کشور رانده و تبعيد شد. اولين پادشاهي که مجلس وي را عزل کرد و براي سرش جايزه نهاد [محمد علي شاه] نواده ناصرالدين شاه و هم نواده اميرکبير بود.متملقان درباري تصوير اميرکبير را همه جا پاک کردند تا نامش را از دل‌ها پاک کنند اما ملت ايران سياه‌پوش اميرکبير شد [گرچه تا 100 سال بعد که فريدون آدميت کتاب جاودانه سرگذشت امير را تز دکتراي خود کرد، مردم ايران گهر يکدانه تاريخ خود را کشف نکرده بودند] و هم سياه‌پوش ناصرالدين شاه وقتي که به تير ميرزا رضا کشته شد و هم سياه‌پوش ميرزا رضا و تاريخ اين است. شناسنامه ما اين است. تاريخ قصه ديو و فرشته نيست. تراژدي برخورد ناصرالدين‌شاه و اميرنظام، در ديو و فرشته‌انگاري‌ها خوانده نشد. نخوانده ماند. و چون چنين شود تاريخ چراغ راه آينده نيست. و طرفه آنکه رضاشاه و پسرش در همان چاه افتادند که با سلطنت پهلوي کنده شد براي قجرها. يعني اينان هم در نگاه ديو و فرشته هيچ يک از کارها که کرده بودند به ديده گرفته نشد. تنها عيب‌هايشان در نظر نسلي بود که انقلاب کرد. با کشته شدن «آخرين امپراتور»ديگر نه که قجر پادشاهي بزرگ نيافت و سه نفري که بعد از وي پادشاهي گرفتند آب خوش از گلويشان فرو نرفت و ديرنماندند، بلکه پادشاهي در ايران ديگر سر نگرفت. پهلوي‌ها پادشاه به معناي سنتي نشدند. شاهزادگان هم از آنان برنيامدند. نه دنيا اجازه داد و نه آنان توانستند.اميرکبير بزرگ بود و در دامن رجال ديواني برآمده بود، ادب ملکداري داشت، عشق به وطن و مردمش. از قائم مقام‌ها [ميرزا عيسي و ميرزا ابوالقاسم] آموخته بود و سر به راه پيشرفت وطن همچنان گذاشت که استادش. و سرنوشت را چنان پذيرفت که قائم مقام در باغ نگارستان پذيرفته بود. از وزيران خردمند قرون پيشين از نظام الملک و برمکيان و حسنک جز افسانه و يادي چند نمانده است تا بدانيم که اميرکبير در گذشته مانند داشته است. به قطع نمي‌توان گفت.خيلي زود در چشم قجرهاي عاقل نشست و مجال آن يافت که معلم شاه آينده شود. تا به اينجا برسد خود را نمايانده و از حقوق ايران به شهامت و جسارت و سلامت دفاع کرده بود در کنفرانس ارزه روم و به شهامت اسناد وزارت خارجه قدرت‌هايي که سند نگاه مي‌دارند از همه همتايان فرنگي و روسي و ترک سر بود. شاهزاده جواني به او سپرده شد که براي سلطنت دشمن بسيار داشت مهمتر از همه پدرش و عموهايش. اميرنظام نوجوان را نه فقط ساخت که از ميان دسيسه‌هاي رقيبان فاميلي هم گذراند. همه برادران و عمويان مدعي را در روز موعود از دم تيغ گذراند تا مگر شاگرد خود را بر تخت بنشاند و با ميلي که به پيشرفت در دلش کاشته بود سرنوشت ايران را تغيير دهد. اما چنين نشد، مناسبت قبيله‌اي رشد نکرده، در جامعه استبداد زده، دخالت‌هاي متمدنان اروپايي که به يارگيري به ميان مناسبات قبيله‌اي آمده بودند، حسادت مادر حساس همه و همه چنان کرد که در نهايت ظلم به ايرانيان شد.آن شاگرد، معلم خود را – که به پاداش خدماتش تنها خواهر شاه را هم به او داده بودند – در مستي عزل کرد و کشت. و بازيچه دسيسه‌ها و دروغ و سندسازي‌ها شد و سرانجام خوني بر دستانش شتک زد که با وجود 50 سال کوشش براي اميرنظامي کردن نظام، تاريخ با او يکدله نشد نمي‌شود. باري ملت‌ها را تجربه‌اي که از گذشته‌شان مي‌گيرند مي‌سازد. سلسله‌اي مي‌شوند که پيوند دارند، منقطع نيست تاريخشان. نقش‌ها فرشته و ديو نيستند. آدم‌ها همانند که بايد باشند؛ مجموعه‌اي از سپيدي و سياهي، تصميم‌هايي که مي‌گيرند نه چنان است که يا يکسره درست و ثواب باشد و يا يکسره خطا و خيانت. طرفه بازي روزگار نگر. نواده ناصرالدين شاه و اميرکبير که اولين و آخرين پادشاه دموکرات تاريخ ايران باشد، احمدشاه وقتي با دسيسه سفارت و قزاقان روبه‌رو بود و داشت تخت و تاج از کف مي‌داد پيامي گرفت. سيدحسن مدرس پيام فرستاد که چند نفر از سران ايلات اذن آن خواسته‌اند که کار سردار سپه تمام کنند و اين بختک از روي سينه سلطنت و ايران بردارند. پاسخ احمدشاه چنان بود که پيداست از سرگذشت جد خود آموخته بود وقتي گفت جدم خطايي کرد و برکشيده خود را فرمان قتل داد بدنامي براي قجر خريد، من اگر چنين کنم به همان سرنوشت مبتلا مي‌شوم. همو کسي بود که وقتي نشان داد که خيال آن ندارد که قراردادي را که مردم نمي‌خواهند تاييد کند عمويش نصرت السطنه در لندن به او گفت با اين تصميم خط بطلان بر سلطنت قجر مي‌کشي. پاسخ داد کشيدم سلطنتي که بهايش سرسپردن به انگليس باشد نخواستم، سبزي‌فروشي در اروپا را ترجيح مي‌دهم. و سرنوشت خود رقم زد. گويي هنوز خون امير مي‌جوشيد. احمدشاه نواده اثرگذارترين قاتل و مقتول تاريخ ايران بود